من عاشق خدا هستم
پروانه امیرافشاری در سال ۱۳۲۳ در شهر اورمیه به دنیا آمد. وی از خانوادهٔ بانفوذ و سرشناس امیرافشاری است. او همیشه به ترک بودن خود افتخار کرده است . پدرش از زمینداران بزرگ اورمیه بود. پدر حمیرا مالک ۱۵۰ قریه و روستا در منطقهٔ شمال غرب ایران بود. از همان دوران کودکی حمیرا، خانهٔ آنها به افتخار افراد بانفوذ حکومتی، شاهد مراسم بزرگ با حضور هنرمندان نامیِ آن زمان، مانند قمرالملوک وزیری، روحانگیز، بنان، ملوک ضرابی و بسیاری دیگر بود که همین انگیزهٔ اولیهٔ دختر خانواده برای روی آوردن به آواز شد. حمیرا، به دور از چشم پدر و با تشویق همسر روشنفکر و تازه از آلمان بازگشتهٔ خود، با نامنویسی در آزمون صدا در شورای رادیوی آن زمان، باعث حیرت و تحسین اعضای شورا شد و پس از آن تحت آموزش علی تجویدی و ملوک ضرابی قرار گرفت. وی دو سال بعد در ۱۸سالگی به یک خوانندهٔ تمامعیار تبدیل شد. حمیرا به عنوان پر افتخارترین خواننده ی آذربایجان می باشد
زندگی در ایران بعد از انقلاب
من را از صبح میبردند زندان اوین و شب برمیگرداندند. واقعاً نه شب داشتم، نه روز، نه زندگی داشتم، نه هیچچیز… بیخودی سر من تلافی دیگران را درمیآوردند. هیچ جا نمیتوانستم مسکن بگیرم. به جایی رسیده بودم که از جانم سیر شده بودم. وضعیت خیلی بدی داشتم. روی دیوار خانهام چیزهای بدی مینوشتند، میریختند توی خانهام… روزی پنج تا، ده تا قرص والیوم ده میخوردم. نگذاشتند توی خانهام زندگی کنم. هرجا هم میرفتم، میریختند میگفتند: «تو اینجا چرا زندگی میکنی؟» رفتم شمال، آمدند دنبالم… هفت هشت تا زندگی در ایران عوض کردم. تا اینکه دیدم دیگر هیچ چارهای ندارم؛ مملکت و زادگاه و خاطرات کودکی و نوجوانی و تمام زندگیام را گذاشتم و آمدم. واقعیت را بگویم، من زندگی نکردم، من مُردگی کردم. من الان هم زنده نیستم، مُرده هستم.
در آن سه سال بعد از انقلاب که در ایران بودم، از خانه بیرون نمیرفتم. هر وقت هم میرفتم بیرون، پوشه [روبنده] میزدم. من دوست داشتم در خانهام، در مملکتم بمانم. در زندگی، من هیچوقت دنبال شعف و شادی و خوشبختی و خوشگذرانی و لهو و لعب نبودهام. ما خانوادهای بودیم که همیشه در خانواده زندگی میکردیم
خروج از ایران
گریمم کردند… با گریم آمدم بیرون؛ با گریمی که اگر مرا میدیدید، حالتان بههم میخورد: بهصورت یک پیرزن بدبخت بیچاره، با دندانهای سیاهشده و موی سفید و عینک تهاستکانی به چشم… سرنوشت و قسمت بود… تا رسیدم به کویته [در پاکستان]… بعد رفتیم اسپانیا. مجبور شدیم سه ماه در اسپانیا بمانیم. برادرشوهرم همان آقای مسعودنیا که مهندس بود، در کاستاریکا ملک و املاک داشت و کشاورزی میکرد. از طریق او توانستیم برویم به آن کشور. بعد از مدتی اقامت در آنجا، توانستیم گذرنامۀ کاستاریکایی بگیریم. مدتی بهخاطر ناراحتی روحی، در بیمارستان خوابیدم و خیلی اذیت شدم. تا اینکه دعوت شدم به آمریکا و آمدم اینجا. و چون دوست داشتم بخوانم، کارم را شروع کردم تا لااقل بتوانم کمی از ناملایمات درون ایران را فریاد بزنم و آهنگهایی بخوانم، برای دلم، برای جانم…
عاشق خدا هستم
ایمان در زندگی خیلی مهم است. من اگر هر روز از خدا اسم نبرم، نمیتوانم زندگی کنم. به همین خاطر دادهام در ایران اسمهای خدا را برایم درست کردهاند و فرستادهاند که به گردنم میاویزم. من دو تا عمل جراحی دشوار از سر گذراندم. یکیش بهخاطر همان زجر و ناراحتیهایی بود که در ایران کشیدم. پانزده سال پیش، توموری در مغزم بود که آن را جراحی کردند و بهطور معجزهآسایی خوب شدم. هشت سال پیش هم عمل جراحی قلب باز داشتم که هشت نُه ساعت زیر عمل بودم. همه حیرت کرده بودند از استقامت من. من تا زمانی که زندهام، باید استقامت داشته باشم و خودم به خودم کمک کنم تا بتوانم یک بار دیگر ایران را ببینم.
واقعاً من این قدر از خدا راضی هستم، این قدر از خدا تشکر میکنم، این قدر ازش سپاس دارم. هیچی نشده توی دنیا من بخواهم، خدای بزرگ به من ندهد.
اگر بگویند بزرگترین شخصیتهای دنیا بیآیند تا جایت را عوض کنیم، تو را بکنیم ۱۴ ساله، من نمیخواهم. نمیخواهم. من از زندگیم خیلی راضیام. از خودم، از زندگیم، از این محدودیتهایم، از این حصاری که دورم کشیده شده، از این که با خدا میتوانم گفتگو کنم، سرم را با آرامش بلند کنم، ازش بخواهم و باید هم بدهد.
پشیمانم
اگر با دل مهربان تو من بی وفا شده ام، پشیمانم
اگر غیر تو در جهان به کسی آشنا شده ام، پشیمانم
امیدم تویی، نا امیدم مکن، جز تو یاری نکنم
سحر شد بگو با کدام آرزو، سر به بالین گذارم
به عشقت قسم، بر دو چشمت قسم
جز تو گر با کسی همنوا شده ام
پشیمانم، پشیمانم، پشیمانم، پشیمانم
چرا پشت پا بر جهان نزنم
به دست خود آتش به جان نزنم
بگو با همه بی پناهی خود
چرا شعله بر آشیان نزنم
عهدی که چشم مست تو بستم
دیوانگی کردم آن را شکستم
خدا داند، خدا داند
جز تو گر با کسی همنوا شده ام
پشیمانم، پشیمانم، پشیمانم، پشیمانم
می میرم از این پریشانی
دردا که هرگز نمی دانی
با من چه کرد این پشیمانی
حال با خدای خود گفتگو دارم
عشق گذشته را آرزو دارم
خدا داند، خدا داند
امید دل ناامیدم تویی، جز تو یاری ندارم
سحر شد بگو با کدام آرزو، سر به بالین گذلرم
به عشقت قسم، بر دو چشمت قسم
جز تو گر با کسی آشنا شده ام
پشیمانم، پشیمانم، پشیمانم، پشیمانم