ماه نشان

:: MahneshaN ::

ماه نشان

:: MahneshaN ::

مشخصات بلاگ
ماه نشان

.

۲ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

پروانه امیرافشاری در سال ۱۳۲۳ در شهر اورمیه به دنیا آمد. وی از خانوادهٔ بانفوذ و سرشناس امیرافشاری است. او همیشه به ترک بودن خود افتخار کرده است . پدرش از زمین‌داران بزرگ اورمیه بود. پدر حمیرا مالک ۱۵۰ قریه و روستا در منطقهٔ شمال غرب ایران بود. از همان دوران کودکی حمیرا، خانهٔ آنها به افتخار افراد بانفوذ حکومتی، شاهد مراسم بزرگ با حضور هنرمندان نامیِ آن زمان، مانند قمرالملوک وزیری، روح‌انگیز، بنان، ملوک ضرابی و بسیاری دیگر بود که همین انگیزهٔ اولیهٔ دختر خانواده برای روی آوردن به آواز شد. حمیرا، به دور از چشم پدر و با تشویق همسر روشن‌فکر و تازه از آلمان بازگشتهٔ خود، با نام‌نویسی در آزمون صدا در شورای رادیوی آن زمان، باعث حیرت و تحسین اعضای شورا شد و پس از آن تحت آموزش علی تجویدی و ملوک ضرابی قرار گرفت. وی دو سال بعد در ۱۸سالگی به یک خوانندهٔ تمام‌عیار تبدیل شد. حمیرا به عنوان پر افتخارترین خواننده ی آذربایجان می باشد

8656FC43-D285-455A-A997-9154ED7699BA_w640_r1_s

زندگی در ایران بعد از انقلاب

من را از صبح می‌بردند زندان اوین و شب برمی‌گرداندند.  واقعاً نه شب داشتم، نه روز، نه زندگی داشتم، نه هیچ‌چیز… بیخودی سر من تلافی دیگران را درمی‌آوردند. هیچ جا نمی‌توانستم مسکن بگیرم. به جایی رسیده بودم که از جانم سیر شده بودم. وضعیت خیلی بدی داشتم. روی دیوار خانه‌ام چیزهای بدی می‌نوشتند، می‌ریختند توی خانه‌ام… روزی پنج تا، ده تا قرص والیوم ده می‌خوردم. نگذاشتند توی خانه‌ام زندگی کنم. هرجا هم می‌رفتم، می‌ریختند می‌گفتند: «تو این‌جا چرا زندگی می‌کنی؟» رفتم شمال، آمدند دنبالم… هفت هشت تا زندگی در ایران عوض کردم. تا این‌که دیدم دیگر هیچ چاره‌ای ندارم؛ مملکت و زادگاه و خاطرات کودکی و نوجوانی و تمام زندگی‌ام را گذاشتم و آمدم. واقعیت را بگویم، من زندگی نکردم، من مُردگی کردم. من الان هم زنده نیستم، مُرده هستم.

در آن سه سال بعد از انقلاب که در ایران بودم، از خانه بیرون نمی‌رفتم. هر وقت هم می‌رفتم بیرون، پوشه [روبنده] می‌زدم. من دوست داشتم در خانه‌ام، در مملکتم بمانم. در زندگی، من هیچ‌وقت دنبال شعف و شادی و خوشبختی و خوشگذرانی و لهو و لعب نبوده‌ام. ما خانواده‌ای بودیم که همیشه در خانواده زندگی می‌کردیم

 

homeyra

خروج از ایران

گریمم کردند… با گریم آمدم بیرون؛ با گریمی که اگر مرا می‌دیدید، حالتان به‌هم می‌خورد: به‌صورت یک پیرزن بدبخت بیچاره، با دندان‌های سیاه‌شده و موی سفید و عینک ته‌استکانی به چشم… سرنوشت و قسمت بود… تا رسیدم به کویته [در پاکستان]… بعد رفتیم اسپانیا. مجبور شدیم سه ماه در اسپانیا بمانیم. برادرشوهرم همان آقای مسعودنیا که مهندس بود، در کاستاریکا ملک و املاک داشت و کشاورزی می‌کرد. از طریق او توانستیم برویم به آن کشور. بعد از مدتی اقامت در آن‌جا، توانستیم گذرنامۀ کاستاریکایی بگیریم. مدتی به‌خاطر ناراحتی روحی، در بیمارستان خوابیدم و خیلی اذیت شدم. تا این‌که دعوت شدم به آمریکا و آمدم این‌جا. و چون دوست داشتم بخوانم، کارم را شروع کردم تا لااقل بتوانم کمی از ناملایمات درون ایران را فریاد بزنم و آهنگ‌هایی بخوانم، برای دلم، برای جانم…

1660119[2]

عاشق خدا هستم

ایمان در زندگی خیلی مهم است. من اگر هر روز از خدا اسم نبرم، نمی‌توانم زندگی کنم. به همین خاطر داده‌ام در ایران اسم‌های خدا را برایم درست کرده‌اند و فرستاده‌اند که به گردنم میاویزم. من دو تا عمل جراحی دشوار از سر گذراندم. یکیش به‌خاطر همان زجر و ناراحتی‌هایی بود که در ایران کشیدم. پانزده سال پیش، توموری در مغزم بود که آن را جراحی کردند و به‌طور معجزه‌آسایی خوب شدم. هشت سال پیش هم عمل جراحی قلب باز داشتم که هشت نُه ساعت زیر عمل بودم. همه حیرت کرده بودند از استقامت من. من تا زمانی که زنده‌ام، باید استقامت داشته باشم و خودم به خودم کمک کنم تا بتوانم یک بار دیگر ایران را ببینم.

واقعاً من این قدر از خدا راضی هستم، این قدر از خدا تشکر می‌کنم، این قدر ازش سپاس دارم. هیچی نشده توی دنیا من بخواهم، خدای بزرگ به من ندهد.

اگر بگویند بزرگترین شخصیت‌های دنیا بیآیند تا جایت را عوض کنیم، تو را بکنیم ۱۴ ساله، من نمی‌خواهم. نمی‌خواهم. من از زندگیم خیلی راضی‌ام. از خودم، از زندگیم، از این محدودیت‌هایم، از این حصاری که دورم کشیده شده، از این که با خدا می‌توانم گفتگو کنم، سرم را با آرامش بلند کنم، ازش بخواهم و باید هم بدهد.



old15

پشیمانم

اگر با دل مهربان تو من بی وفا شده ام، پشیمانم
اگر غیر تو در جهان به کسی آشنا شده ام، پشیمانم
امیدم تویی، نا امیدم مکن، جز تو یاری نکنم
سحر شد بگو با کدام آرزو، سر به بالین گذارم
به عشقت قسم، بر دو چشمت قسم
جز تو گر با کسی همنوا شده ام
پشیمانم، پشیمانم، پشیمانم، پشیمانم
چرا پشت پا بر جهان نزنم
به دست خود آتش به جان نزنم
بگو با همه بی پناهی خود
چرا شعله بر آشیان نزنم
عهدی که چشم مست تو بستم
دیوانگی کردم آن را شکستم
خدا داند، خدا داند
جز تو گر با کسی همنوا شده ام
پشیمانم، پشیمانم، پشیمانم، پشیمانم
می میرم از این پریشانی
دردا که هرگز نمی دانی
با من چه کرد این پشیمانی
حال با خدای خود گفتگو دارم
عشق گذشته را آرزو دارم
خدا داند، خدا داند
امید دل ناامیدم تویی، جز تو یاری ندارم
سحر شد بگو با کدام آرزو، سر به بالین گذلرم
به عشقت قسم، بر دو چشمت قسم
جز تو گر با کسی آشنا شده ام
پشیمانم، پشیمانم، پشیمانم، پشیمانم

zanerooz

چهارشنبه  ۱۵  شهریور ۱۳۵۶

هنگامی که داریوش خواننده معروف رادیو و تلوزیون سرگرم اجرای برنامه ای در کاباره خرم واقع در اتوبان تهران کرج بود ناگهان زنی از مشتریان کاباره به طرف داریوش حمله برده و ظرف محتوی اسید را بر سر و روی داریوش می پاشد .

چگونگی ماجرا

حدود ساعت۳۰ /۱۱بعدازظهر چهارشنبه بود داریوش تازه بر روی سن آمده و دو ترانه اجرا کرده بود سرگرم اجرای سومین ترانه (نفرین نامه) شد در این هنگام زنی که پشت یکی از میزهای روبروی سن نشسته بود از جای خود بلند شد  و با حرکت سریعی به روی سن آمد .داریوش به عادت همیشگی خود که در هنگام اجرای ترانه هایش چشمان خود را می بنددبا چشمان بسته سرگرم اجرای ترانه اش بود و به همین خاطر متوجه حمله این زن به طرف خود نشد در یک لحظه مستخدمان متوجه شدند که این زن لیوان بزرگی را با محتویاتش به طرف داریوش پرتاب کرد . داریوش فریاد زد سوختم  سوختم و نقش بر سن کاباره شد. هجوم این زن و مدت زمانی که از بلند شدن این خانم و رفتن وی روی سن کاباره به قدری سریع بود که هیچ یک از مستخدمان و اعضای ارکستر داریوش موفق به ممانعت از اقدام وی نشدند. داریوش کت و شلوار مشکی به تن داشت و همین موجب شد که از شدت تاثیر اسید بر بدن وی بکاهد . مستخدمان با همکاری اعضای ارکستر داریوش را به بیمارستان رساندند. در این اثنا زنی که بروی داریوش اسید پاشیده بود کف سن کاباره نشسته بود .

1مریم : داریوش مرا بدبخت کرد

من یک زن کولی هستم اهل چهارمحال بختیاری می باشم و تا چهار سال پیش تنها یکبار سفری کوتاه به تهران کرده بودم . ۱۱ ساله بودم که بنا به درخواست والدینم تن به ازدواج دادم  و از انجا که ازدواج در این سن برای من هیچ مفهومی نداشت بیش از یک ماه نتوانستم با شوهرم زندگی کنم و شوهرم وقتی دید من نمی توانم برای او زن زندگی باشم قبول کرد مرا طلاق بدهد .

 

 ۴ سال گذشت  و من به اصفهان رفتم و یادم می آید کلاس هفتم بودم و ۱۵ سال داشتم و یک روز بعد از ظهر  که به اتفاق خواهرم به سینما می رفتم در خیابان با شوهر دوم خودم آشنا شدم و یک ماه بعد با وی ازدواج کردم. شوهرم واقعا یک مرد نمونه و یک شوهر ایده ال بود . من به همراه شوهرم به بلوچستان رفتم و به زندگی خانوادگی خودم با وی در آنجا ادامه دادم .

 

من با اینکه هیچ وقت به تهران سفر نکرده بودم و بیشتر دختر صحرا و کوه بودم تا دختر شهر ولی هیچ وقت از دنیای مد و زیبایی جدا نبودم و همیشه آخرین مدهای لباس برای اولین بار بر تن من دیده می شد به طوریکه دوستانم که به تهران سفر می کردندو نزد من بر می گشتند می گفتند در تهران هم زنی به زیبایی و شیک پوشی تو ندیدیم ولی هیچ کدام از این تعریف ها برای من اهمیت نداشت.

 

 من ضمن این که برای همسرم سعی می کردم  یک زن خوب باشم در خانه هم برای او خدمتگذار واقعی بودم  و هیچ وقت نخواستم خواسته شوهرم را که آوردن یک یا دو زن خدمتکاربرای من بود قبول کنم اینها را می گویم برای اینکه بدانید من هیچ وقت نمی خواستم یک زن سبکسر باشم و زندگی خانوادگی برایم واقعا ارزش داشت  تا اینکه آن روز فراموش نشدنی  که حالا می گویم تلخ ترین روز زندگیم بود برای من فرا رسید.

 

بهار دو سال پیش  بود و ششمین فرزند من یک ساله بود که یکی از دوستانم میخواست به اتفاق شوهرش به  تهران بیاید از من خواست اگر چیزی لازم دارم بگویم تا از تهران برایم بیاورد و من به او سفارش یک جفت کفش و چند نوار آهنگهای ایرانی را دادم . وقتی به من گفت دوست داری کدام خواننده ها را برایت بیاورم گفتم مهم نیست چه خواننده ای باشد تازه ترین آهنگهای روز را بخر و برایم بیاور و دوستم همین کار را کرد .

 

من تا ان زمان اصلا داریوش را نمی شناختم . در بین کاست ها دو آهنگ هم از خواننده ای به اسم داریوش ضبط شده بود که من دربین همه آهنگ ها فقط از صدا و آهنگهای این خواننده خوشم آمد به طوری که صدها بار آنرا گوش کردم . چند روزی گذشت و یک روز که من به تنهایی در شهر قدم می زدم وقتی ازجلوی تنها کاست فروشی شهر رد می شدم چشمم به پوستر بزرگ یک مرد افتاد .

 

وارد مغازه شدم و ضمن خریدن چند نوار از فروشنده پرسیدم این پوستر کیست و او در جوابم گفت داریوش خواننده  و از همین لحظه بود که من دچار بزرگترین اشتباه زندگیم شدم. اشتباهی که حالا پس از دو سال هیچ چیز نمی تواند جبرانش کند من چنان مجذوب این پوستر شدم که خواستم آنرا خریداری کنم ولی فروشنده می گفت من آنرا نمی فروشم  و این را برای خودم از تهران خریداری کرده ام . به هر ترتیبی بود با پرداختن ۵۰ تومان آن پوستر را خریدم و با خود به  خانه آوردم ولی فرصت نصب آنرا پیدا نکردم چون شوهرم همان روز به من اطلاع داد که ما برای همیشه  به تهران می رویم .




مثل اینکه همه چیز دست به دست هم می داد تا راه اشتباهی را که در پیش گرفته بودم هموارتر شود . از این خبر خیلی خوشحال شدم چون مطمین بودم در تهران فرصت دیدار داریوش نصیبم خواهد شد . چند روز بعد راهی تهران شدیم و در خانه مجللی که شوهرم نیمی از آنرا به اسم من کرده بود اقامت کردیم و من یک  هفته پس از ورود به تهران بود که پوستر داریوش را به دیوار یکی از اتاق های خانه نصب کردم . وقتی ظهر   آن روز شوهرم به خانه آمد  و پوستر داریوش را روی دیوار دید خیلی عصبانی شد و ضمن پاره کردن آن با من دعوا کرد که این کارها چیست که تو  می کنی .

 

 بعد از آن  خیلی خلاصه  تلاش های خودم را و دیدارهایی را که با داریوش داشتم برایتان می گویم. سه ماه بعد خواهرم که به اتفاق شوهرش در اروپا زندگی می کند به تهران امد و در سومین روز اقامت خود از شوهرم خواست که او و شوهرش را به کاباره ای ببرد که در آنجا خواننده های ایرانی برنامه اجرا می کنند.من که در آگهی های روزنامه خوانده بودم داریوش در شکوفه نو برنامه اجرا می کند از شوهرم خواستم ما را به شکوفه نو ببرد ولی شوهرم قبول نکرد و گفت محیط آنجا را دوست ندارم و آن وقت من گریه کنان به شوهرم گفتم که حتما باید به شکوفه نو برویم .

 

شوهرم قبول کرد و ما به اتفاق به شکوفه نو رفتیم. هیچ وقت آن لحظه را که برای اولین بار داریوش را می دیدم فراموش نمی کنم . وقتی داریوش بر روی سن آمد و شروع به خواندن کرداین عشق گناه آلود با من کاری کرده بود که ضربان شدید قلبم  را به خوبی  احساس می کردم. پس از پایان برنامه به خانه برگشتیم و خوابیدیم و صبح زود که من از خواب بیدار شدم یکی از آهنگهای داریوش را بر روی ضبط صوت پخش کردم .

 

شوهرم از  خواب بیدار شد و با عصبانیت  ضبط صوت را خاموش کرد  و من به او اعتراض کردم و آن وقت شوهرم بیشتر عصبانی شد و ضبط صوت را شکست و آن وقت من بدون اینکه بدانم چکار می کنم فریاد زدم من داریوش را دوست دارم وای که شوهرم با شنیدن این حرف چه حالی شد . چند ضربه به صورت من زد و فریاد زد همین الان از این خانه بیرون می روی .

 

من هم مقداری از لباسهایم  را برداشتم و از خانه خارج شدم و چون هیچ کجا را نداشتم که بروم رفتم هتل ویکتوریا ویک اتاق گرفتم .همان شب باز به شکوفه نو رفتم و با دادن ۱۰۰ تومان به یک گارسون به او گفتم به داریوش بگو  پس از اجرای برنامه اش بر سر میز من بیاید می خواهم او را برای یک عروسی دعوت کنم.گارسون برایم پیغام آورد که به این زن بگو جلوی ماشین من منتظرم باشد .

داریوش آمد و من گریه کنان گفتم که دوستش دارم و می خواهم با او حرف بزنم  و آنقدر گفتم  و گفتم تا اینکه داریوش به من گفت  من امشب باید به دیدن گوگوش بروم و او را ببینم تو به اتفاق دوستان من  به منزل آنها برو  من صبح زود به دیدن تو خواهم آمد.

 

 آن وقت من سوار اتومبیل دوستان داریوش شدم و رفتم وآنوقت  دوستان داریوش  در حالیکه به من می خندیدند گفتند دختران زیادی هستند که داریوش را دوست دارند ولی او گوگوش را دوست دارد تو بد کاری کردی شوهرت را به خاطر داریوش ترک کردی   .  ولی هیچ کدام از این حرف ها  به گوش من نرفت .

2

آن روز صبح داریوش به دیدن من نیامد و دوستان داریوش که متوجه شدند من ناراحت هستم و به شدت گریه می کنم به من گفتند بیا ترا پیش داریوش ببریم  و آن وقت آنها مرا به خانه یکی  دیگر از دوستان داریوش بردند. داریوش در آن خانه به من گفت  من نمی توانم با تو که شوهر داری دوست باشم  برو سر خانه و زندگیت  و من در جواب او گفتم اگر به عشقم جواب ندهی خودم را خواهم کشت و آنوقت داریوش شماره تلفن مرا کف دستش با خودکار یادداشت کرد و گفت به هتل برگرد من با تو تماس خواهم گرفت . من به هتل برگشتم و فهمیدم شوهرم مقدمات طلاق مرا آماده کرده بطوری که دو روز بعد حکم طلاق من و شوهرم صادر شد .

داریوش هرگز با من با اینکه قول داده بود تماس نگرفت  و من اولین بار در کاباره ونک به دیدنش رفتم و اینبار هم گریه کنان  از عشق خود به او گفتم و این که شوهرم مرا طلاق داده است . همان شب به اتفاق داریوش به خانه اش رفتم  و روز بعد داریوش به من گفت تو حتما باید نزد شوهرت برگردی چون من دیگر حاضر نیستم ترا ببینم .

چند روز بعد چندنفر از دوستان شوهرم به دیدن من آمدند و از من خواستندبا شوهرم آشتی کنم  و من هم قبول کردم و دوباره با شوهرم ازدواج کردم  ولی سه ماه بیشتر نتوانستم به زندگی خود با شوهرم ادامه بدهم . عشق داریوش مرا دیوانه کرده بود تا اینکه دوباره من و شوهرم بر سر اینکه چرا من از صبح تا شب به نوارهای داریوش گوش می کنم اختلاف پیدا کردیم .

شوهرم در این مدت سه ضبط صوت مرا شکست  تا اینکه دیوانگی من به حد اعلای خود رسید  و من در یک حالت جنون آسا تصمیم به کشتن شوهرم گرفتم. اما حالاباید بگویم خوشبختانه موفق نشدم . بلافاصله از خانه بیرون دویدم  و خودم را به کلانتری  رساندم  و همه چیز را تعریف کردم بعد هم شوهرم آمد  و از من شکایت کرد  و پرونده ما به شعبه ۱۵ بازپرسی دادسرای تهران رفت . در بازپرسی  مزبور می خواستند مرا به زندان بیاندازند  ولی شوهرم نگذاشت .



 او گفت من نمی خواهم مادر شش فرزندم  به زندان بیافتد  من رضایت می دهم به شرط اینکه همسرم تضمین دهد که برای همیشه از زندگی من و بچه هایم کنار برود . من هم قبول کردم و آزاد شدم و دوباره از شوهرم طلاق گرفتم . شوهرم ۷۰ هزارتومان مهریه مرا با فروختن اتومبیلش  که ۱۲۰ هزار تومان ارزش داشت پرداخت و سپس با فروختن منزلمان  در تهران ۲۵۰ هزار تومان سهم مرا از آن منزل پرداخت و من با داشتن ۳۲۰ هزار تومان پول بار دیگر به سراغ داریوش رفتم.

در خیابان آیزنهاور یک آپارتمان شیک اجاره کردم و آنرا به سادگی آراستم و مجددا با داریوش تماس گرفتم و او به من قول داد هفته ای دو شب به دیدنم بیاید و همین کار را  هم کرد و صاحبخانه من خودش شاهد است که داریوش هفته ای دو شب به دیدنم می آمد و هفته ای یک شب  هم خودم به سراغ داریوش می رفتم و او را با خود به منزل می آوردم تا اینکه یک روز که من به اتفاق داریوش به خانه اش رفتم در کشوی کمدی  که در اتاق خواب او بود مقداری عکس رنگی از گوگوش که کاملا تازه بود و آنها را در هیچ  نشریه ای ندیده بودم دیدم.

 از دیدن این عکس ها  خیلی ناراحت شدم و به داریوش گفتم این عکس ها اینجا چکار می کند . در جوابم گفت تو به اینها چکار داری من که به تو گفته بودم یک زن را دوست دارم . در جوابش گفتم  و این زن گوگوش است. گفت گوگوش  یا  زن دیگری  برای تو چه فرقی  می کند مهم این است که من زن دیگری  را به غیر از تو دوست دارم . گریه کنان از خانه اش خارج شدم و به منزلم برگشتم .

دو شب گذشت و بعد که دیدم دیگر طاقت نمی آورم برای دیدنش یک دسته گل فوق العاده گران قیمت و قشنگ خریدم و به کاباره رفتم . داریوش با دیدن من گفت دیگر حاضر نیست مرا ببیند. با شنیدن این حرف بدون اینکه هیچ جوابی به او بدهم نگاهی به سر تا پایش  انداختم و گفتم من زندگیم  را فدای تو کردم برو و ببین چه بلایی به سرت می آورم و بعد بدون اینکه حرف دیگری بزنم روی از او برگرداندم و رفتم . شب بعد داریوش به سراغ من آمد ولی من در را برویش باز نکردم و او رفت .

یک ماه گذشت . من تصمیم خودم را گرفته بودم . می خواستم داریوش را نابود کنم  ولی بعد تصمیم گرفتم او را زجر بدهم . تحقیق کردم و فهیدم  که او شبها در پارک خرم برنامه اجرا می کند و بیشتر شبها همانجا هم می خوابد . دیروز صبح بالاخره برای عملی کردن تصمیم خودم دست به کار شدم و یک بطری اسید خریدم . ساعت ۱۰ شب بود که به طرف پارک خرم رفتم . آنجا چون من تنها بودم اجازه ندادند من داخل شوم برگشتم به خانه رفتم .

یک پوستیژ به سرم گذاشتم  و یک عینک بزرگ به چشمم و بعد به یک آژانس کرایه اتومبیل  تلفن زدم و خواستم که برای من یک اتومبیل شیک با راننده بفرستد . اتومبیل آمد و من سوار شدم . از راننده خواستم مرا در شهر بگرداند و بعد سر صحبت  را با او  باز  کردم  و کمی خودمانی شدم  و سپس وی را به پارک خرم دعوت کردم و او هم قبول کرد .

به اتفاق به پارک خرم رفتیم  و من با دادن انعام خوب به گارسون نزدیکترین میز به سن را گرفتم و آنجا نشستم . و بعد خیلی پنهانی شیشه بزرگ اسید را که با هزار دردسر در سینه پنهان کرده بودم خارج کردم و روی میز گذاشتم . همه فکر می کردند داخل آن شیشه مشروب است حتی راننده خواست از آن بخورد ولی من به او گفتم برای خودش ویسکی سفارش بدهد. تا اینکه نوبت برنامه داریوش شد .

روی سن آمد و دو آهنگ فریاد زیر آب و شقایق  را اجرا کرد و بعد مشغول خواندن ترانه نفرین نامه شد .اسید را از داخل شیشه درون یک لیوان ریختم و بعد در یک لحظه از جای خود بلند شدم و بروی سن رفتم . داریوش باز هم من را نشناخت . لیوان اسیر را بروی او پاشیدم و داریوش فریاد زد   سوختم . دیگر چیزی نفهمیدم . عده ای روی سر من ریختند و بعد وقتی به خودم آمدم که اینجا بودم  و بعد هم شما آمدید.

مریم که اسم اصلی او “ماه سلطان  ش”  است ۲۸ سال دارد و دارای ۶ فرزند است که کوچکترین آِنها  سه ساله است و بزرگترینشان ۱۵  ساله. مریم می گوید  به هیچ وجه از کاری که کردم پشیمان نیستم . داریوش مرا بیچاره کرد  من هم خواستم او را بیچاره کنم .


اطلاعات هفتگی

۲۰/۶/۵۶

داریوش در مورد چگونگی این ماجرا و رابطه اش با مریم گفت:

من وقتی بر روی سن برنامه اجرا می کنم قادر نیستم به خوبی تماشاچیان برنامه ام و آنها را که پایین سن نشسته اند ببینم چون اولا وقتی بروی سن می روم مسیولین نور و پروژکتور کاباره نور های رنگارنگشان را بر روی چهره من تنظیم می کنند و دوما من همیشه عادت دارم موقع خواندن چشم هایم را ببندم. آن شب برای یک لحظه چشم هایم را باز کردم و متوجه شدم یک نفر به طرفم می آید . فکر کردم یکی از تماشاچیان است که تقاضای ترانه مورد علاقه اش را دارد اما همین طور به من نزدیک شد تا اینکه من متوجه لیوانی که در دستش بود شدم و در یک لحظه بر روی قسمتی از صورت و سینه ام احساس سوزش شدید کردم . …

چند نفر از اعضای ارکستر من به موقع خودشان را به این زن رسانیدند و او را که می خواست باقیمانده اسید را بر روی من بپاشد گرفتند . من نه حالا و نه هیچ وقت هیچ گونه آشنایی و ارتباطی با این زن نداشتم و واقعیت این است که هر کجا من برنامه داشتم او هم می آید و البته یکی دو بار هم به من اظهار عشق کرده بود و همیشه جواب من این بود که هرگز امکان ندارد رابطه ای میان من و او به وجود اید و او باید به سر خانه و زندگیش برگردد و دلیل از هم پاشیده شدن خانواده اش فقط و فقط خودخواهی های این زن بوده . تکلیف او هر طور که باشد توسط قانون روشن خواهد شد و امیدوارم نتیجه این ماجرا برای دیگران عبرت امیز باشد.

3

45ا

ای غم من

ای غم من مونس من شبها درازه
سوزم از این غم چه کنم که چاره سازه
گریه تو خنده تو پر از نیازه
این دل غم دیده من در سوز و سازه
سرد وخموش دل من
نامهربون دل تو
تا کی باید تنها باشه
این دل دیوونه من
مثل یه رسوای که دل آتش زده جان وتنم
من خونه ای سرد و خموشم
من مستم و من باده نوشم
بار غمت بر دل نشسته پیوند یاری ها گسسته
امشب چه گویم با دلم دیگر نمیایی برم

امشب چه گویم با دلم دیگر نمیایی برم